مرا چو مست روان کرده بوده اند از اول


هنوز مستم و ثابت قدم نه مست مزلزل

چنین مداومتم بر مدام دست ندادی


گرم به دست نبودی زمام مخرج و مدخل

غبارغم به می از روی روزگار توان برد


که زنگ از آینه نتوان زدود جز که به صیقل

مرا چو وحش نباید به کوه و دشت دویدن


اگر قضا نکند چشم آهوانه مکحل

کهای شیفتگی بودمی و سلسله سایی


اگر زمانه نکردی کمند زلف مسلسل

ملامتم مکن ای معترض چو با زندانی


تعلقات محقق ز ترهات مخیل

برو که سدره نشینان از آن گروه نباشند


که در برازخ دنیا بمانده اند معطل

به چشم راست نداند که بیندم متعصب


چه دید خواهد جز عکس دیده دیدۀ احول

عنان عزم به تسلیم داده اند مجانین


مراد قیس میسر نشد به بازوی نوفل

بلای عشق سلامت شکست و شیفته خاطر


به قال و قیل نگشته ست مشکلات چنین حل

نزاریا نتوانی به خود رسید به جایی


بکوش تا نکنی بر قیاس خویش معول